انتشار مجموعه شعر «آینه» به قلم دالغا خاتین اوغلو در باکو

عکس: انتشار مجموعه شعر «آینه» به قلم دالغا خاتین اوغلو در باکو / آذربایجان

مجموع شعر «آینه» به قلم دالغا خاتین اوغلو، مدیر اخبار ایران بخش انگلیسی خبرگزاری ترند در باکو منتشر شد.

این کتاب به زبان ترکی منتشر شده است.

وی در گفتگو با ترند می گوید که «اشعار آغازین و پایانی کتاب بیشتر متاثر از دیدگاههای افلاطونی است، اگرچه اشعاری که در دهه گذشته نوشته ام، بیشتر در مکتب مدرنیسم جای می گیرد».

بگفته وی، فضای اشعار این کتاب که چیدمان آنها بر اساس تاریخ سروده شدن شعرها است، از فریاد به بغض و از آنجا به طنز تلخ می رسد، طنزی تلخ بر جهانی که انسان تاجرمنش با تکیه صرف بر عقل دکارتی و کانتی آفرید.

«هایدیگر می گوید که به نقطه ای رسیده ایم که تاریکی محض است و ادامه راه را نمی بینیم. البته این فقط یک بخش از فاجعه است، به نظر من، انسان همچنین به جایی رسیده است که وقتی پشت سر خود را نگاه می کند، بجای اینکه داستانی شفاف از زندگی خود ببیند، تصاویری درهم با صداهایی هذیان گونه می بیند».

بعد از جنگ جهانی دوم و خصوصا پایان جنگ سرد، دیگر ترس از انقلابها و انفجار جهان کم رنگ شده است، اما کابوسی به مراتب ترسناکتر وجود دارد: دنیا مثل بادکنک منفجر نشد، اما هوای آن با ناله ای آهسته در حال خارج شدن است.

خاتین اوغلو می گوید که رفتار افراطی مدرنیسم، اسطوره های سنتی قهرمان محور را محو کرد، اما افسانه های مدرن را جایگزین آن کرد که بعد از نیچه، خصوصا جنگ جهانی دوم، این افسانه های مبتنی بر عقل شخصیت محور نیز رنگ باختند. حالا می دانیم که عقل به شدت متاثر از ناخودآگاهی ماست، ناخودآگاهی که خوشبختانه چندان کنترلی بر آن نداشته ایم و از گزند خودمان در امان مانده است، حداقل یک وجه طبیعی در وجود ما باقی مانده است.

«نباید به این حد مطیع اوامر عقل می شدیم، البته بازگشت به سنت نیز بیهوده است، سنت هم اکنون می تواند به عنوان وسیله ای در خدمت هدف باشد، نه کاملا حذف شود و نه تبدیل به هدف گردد، البته اگر هنوز به هدفی ایمان داشته باشیم».

درباره مسیر آفرینش هنری، خاتین اوغلو بر این عقیده است که «تراژدی ادیپوس سوفوکل به همان اندازه در زندگی کنونی ما خود را نشان می دهد که «جاودانگی» میلان کوندرا یا ناطور دشت سالینجر. پس من اعتقادی به کهنه شدن اثر ادبی ندارم. هنوز هم بازیگران صحنه جهانی یا هملتهای روشنفکرِ غرق در تردید هستند، یا دون کیشوتهای مصممِ عوام و دیوانه».

«برای فرزندم»

تو چنان زیبایی

که اختیار از چشمانم می ربایی،

روی به هر سو کنم

دوباره ناگاه،

نگاهم به سوی توست.

دست خودم نیست پایم

و تمام راهها به تو ختم می شوند.

رها کن عزیز،

رها کن این زمینِ سنگین تر از گلوله توپ

و پوچ تر از حباب را،

رها کن راهها را،

که چون تازیانه بر پشت زمین کشیده اند.

رها کن تونلهایی که در انتهاشان نیز نوری نیست

رها کن آن پلهای بی هیچ ارتباط با معراج را،

که از دو سوی به زمین ختم می شوند.

رها کن آسمانِ در کار خویش مانده را،

آندم که اشک سرخ از گونه های شفق فرو می غلتد.

رها کن آن ستاره بخت را

که شاید هزاران سال پیش خاموش گشته،

اگرچه هنوز سوسوی ضعیفش به زمین می رسد.

دراز بکش کنار من آهسته،

به درازی راهی که طولانی تر از عمر آدمی است.

حرفهایی دارم،

حرفهایی چنان شیرین،

که تا از دل به دهان می رسد،

وسوسه بلعیدن دوباره شان در جانم می افتد.

آه از آن چشمِ بیمار،

که دردش را من می کِشم

که دردش مرا می کُشد،

بی آنکه تو را آزاری دهد.

سکوتت را بکشن و چیزی بگو،

خواستن را بی وقفه کن،

و رها بگذار خروش بی مکثِ آرزوهایت را

که روزی درخواهی یافت - نه چندان دور-

عمرِ آرزو به درازی خمیازه غنچه ای است

که تا از دل به لب می رسد پژمرده می شود.

که روزی درخواهی یافت،

که قلب،

گورستانِ دسته جمعی آرزوهای ناگفته است.

درخواهی یافت که دروغ نیز برای خود حقیقتی است.

هنوز کودکی و فراموش می کنی،

دلپذیرترین چیزهایی که از دست می دهی،

بزرگ خواهی شد،

و جدایی از منفورترین چیزها نیز هراسانت خواهد ساخت،

روزی که فردایت وقفِ حسرتِ دیروز است.

بی وقفه پر کش امروز را بر فراز سرم،

که نیمه شب فردا

خواب از سر پریده، گنگ خواهی ماند،

در اندیشه تعبیر پای به خواب رفته ات.

هشدار، هشدار عزیز که درد تو،

امروز با بوسه ای از لبی پایان می گیرد،

اما،

فردا با بوسه ای بر لبی آغاز خواهد شد.

پرواز کن سبکبال از ادعا،

گرچه بی ادعایی خود بزرگترین ادعاست.

طفلند تمامی آدمیان تا روز مرگ،

تا ادراک اولین حقیقت، حقیقتِ مرگ،

کودکانی خرد، جوان و سالخورده،

چه ابلهانه وانمود به بزرگی می کند.

عشق را بیاموز،

بیاموز که مجموع یک و یک، همیشه یک است،

و از تفریق دو و یک،

تا ابد چیزی جز صفر نمی ماند.

عاشق بمان عزیز

و دارایی ات عمرت را،

معامله با کمتر از بوسه ای مکن.

عاشق بمان عزیز،

که مطلوب ترین زندگی نیز فاجعه ای بیش نیست،

آندم که درخواهی یافت،

که آخرین سخن،

همیشه از دهان تفنگی بیرون می آید.

آندم که با تمام وجود دریابی،

که گرسنه ها هرگز سیر نخواهند شد،

مگر از جان خویش.

آندم که دریابی،

تنها مدرک جرم آن شاعر سر به دار،

زبانی بود که به شکنجه باز شد.

عاشق بمان عزیز،

زمین، سنگین تر از گلوله توپ،

و سبکتر از حبابی است نگران با چشمانی لرزان.

زیبایی ادامه زندگی است در حالی که می دانی.

مرا چه باک از هلال رو به زوال قامتم،

آندم که رستاخیز من، بدرِ قیامت توست

چه غم؟

که شنهای شیشه عمرم،

با آن شتابی خالی می شوند

که جام تو را پر می کنند.

زندگی را اندیشه مکن،

زندگی را زندگی باید کرد

ما را چه کار با راز داغ دل لاله؟

گردن خمیدگی یا گردن کجیِ بنفشه؟

که سوسن واقعا از اشک حوی روئید یا نه؟

ما را چه کار با تشریح زیبایی؟

ما را بس است حیرت،

حیرت از جاودانگیِ گل سرخ،

با عمری که به کوتاهی خمیازه ایست.

و عشق را بیاموز

اشتیاق بازآفرینی زیبایی را.

عاشق بمان عزیز.

Follow us on Twitter @TRENDNewsAgency